از شمارۀ

خیال

روزنگاریiconروزنگاریicon

در ژرفای خیال

نویسنده: مرضیه حقی

زمان مطالعه:4 دقیقه

در ژرفای خیال

در ژرفای خیال

نسیمی که آرام می‌وزد به هر روزنی سر می‌کشد تا ناآرامی را آرامش بخشد و بر دل مجروحی مرهم نهد. شاید نتوان کسی را پیدا کرد که خنکای این نسیم صورتش را نوازش نداده باشد. می‌خواستم دوباره خودم را در معرض وزش این باد صبا قرار دهم و در دنیای رویا غرق شوم.‌

 

 

«کافکا در کرانه» را تمام کردم، یک‌جا و بی‌وقفه. انگار با باز کردنِ کتاب، گوی شیشه‌ای براقی نمایان شد و مرا به درون خودش بلعید؛ مثل گردبادی که آلیس در سرزمین عجایب را به جنگل ناشناخته برد. توضیحش کمی سخت است. اطرافم را استعاره‌ها، اسطوره‌ها و رویاها احاطه کرده، دنیا تخیلی شده است. رمز و رازی که پشت هر کلمه و هر واقعه‌ی روزمره پنهان شده، انگار حتی لیوان آبی که می‌خوری یا دستی که می‌شویی، هرکدام نشانه‌ای‌ست؛ نشان از اتفاقی که خیلی دورها افتاده و تو تازه یادت آمده. نگاهت لایه‌ی پشتِ اتفاقات را می‌بیند.

 

داستان کتاب اصلا صامت و بی‌تحرک و بی‌حادثه نیست. اتفاقاً کلی حادثه عجیب و غریب به سراغت می‌آید، اما بعضی‌های‌شان را نمی‌توانی با هیچ منطقی جفت و جور کنی، اما با داستان جفت و جور است. در چرخ‌دنده‌ی ماجرا چفت و بست شده و تو تنها می‌توانی آن‌ها را «استعاره» در نظر بگیری. استعاره‌هایی که با وقایعی از گذشته در ذهنت جرقه می‌زنند.

 

جالب اینجاست که نویسنده هیچ ابایی ندارد و شما را متوجه استعاره‌ی موجود در داستان می‌کند. جملاتی از این دست:

اوستیما می‌گوید: آرزو دارم به اسپانیا سفری کنم.

_ چرا اسپانیا؟

_ تا در جنگ داخلی آن شرکت کنم.

_ اما این جنگ سال‌ها پیش بوده.

_ می‌دانم. لورکا مرد و همینگوی زنده ماند. اما باز حق با من است که به اسپانیا بروم و در جنگ داخلی آن شرکت کنم.

_ از لحاظ استعاری؟

_ دقیقا!

 

یا جایی دیگر می‌گوید: «طوفان خودت هستی. چیزی درونت وجود دارد که باید به آن دسترسی پیدا کنی و داخل طوفان پا بگذاری. باید چشمانت را ببندی و گوش‌هایت را سفت بگیری، به این ترتیب ماسه داخل آن‌ها نمی‌شود و گام به گام از آن عبور می‌کنی. هیچ خورشیدی آنجا نیست، نه ماهی، نه جهتی و نه هیچ درکی از زمان وجود دارند. فقط ماسه‌های سفید و صاف مثل استخوان‌های ساییده‌شده که در آسمان می‌چرخند. این نوعی طوفان شن است که باید تصور کنی.»

 

در کتاب «کافکا در کرانه»، ناکاتا درباره خودش فکر می‌کرد که یک ظرف خالی‌ست، انسانی بی‌آزار و آرام و بی‌غم. اما خاطرات و دنیای تخیل موجب شکل‌دادن بُعد انسانیِ انسان، می‌شوند و رنج از پی آن می‌آید، رنجی ناگزیر.

 

آدام کاپنیک در بخشی از کتابش ماجرایی از دخترش تعریف می‌کند که دوستی خیالی دارد و با او اتفاقات روزش را شریک می‌شود. دغدغه‌های بزرگ‌ترها، شلوغی و گرفتاری پدر و مادر در روحیات دختر خردسال تأثیر گذاشته و در قالب دوستی خیالی، جلوه‌گر می‌شود. انگار خیال چون پریِ قصه‌ها از کودکی تا کهن‌سالی به کمک انسان‌ها می‌آید و یاری‌شان می‌کند که رنج و درد زندگی واقعی را کمتر حس کنند.

 

هنوز در دنیای کافکا هستم. به این فکر می‌کنم که حتی خیال و رویای ما شرقی‌ها با غرب‌نشینان فرق می‌کند. مثلا ناتور دشت که در آن قهرمانش، دغدغه‌ها و گستاخی‌ها و عصیان‌هایی که هر انسان دارد را داراست؛ اما قضیه این‌جا تفاوت پیدا می‌کند که کالفید در ناتور‌‌ دشت، سوار بر اسب رویا، دنیای بیرون را کشف می‌کند؛ دنیایی که خصمانه و بی‌رحم است. اما در کافکا، قهرمان داستان، به دنیای درون خود، تصورات و خیالاتش سفر می‌کند و از آن طریق به نوعی جهان‌بینی می‌رسد.

 

حالا این شرقِ دوری‌ها هم جهان‌بینی‌شان با ما فرق می‌کند. چندان به وجود خدا و نقش اصلیش در حاکمیت جهان اعتقادی ندارند و تقدیر و سرنوشت و نظم حاکم بر اشیا و طبیعت است که دنیای‌شان را می‌سازد.

 

اما گذشته از تمام این‌ها رویایی که دست تو را بگیرد و به درون خودت بکشاند، خاطراتت را مرور کند - انگار که در سفری هستی - و باز بَرَت گرداند به دنیای حقیقی، باارزش است و جهان بیرون، استعاره و تمثیلی از درون توست و این پیام «کافکا در کرانه» است.

مرضیه حقی
مرضیه حقی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.